بشين ، پاشو

مهدي باتقوا
mehdibataqva@yahoo.com

بشين…پاشو…

من و بيتا ، در يك دانشگاه درس مي خوانيم . او در رشته ي ادبيات فارسي و من در رشته ي دبيري زيست شناسي. همديگر را در يك جلسه ي ادبي ملاقات كرديم.
ـ خانم واقعا شعرتون عالي بود. …
و او لبخند زد و حالا چهره اش از شعرش صدها برابر عالي تر بود.
ـ اگر ممكنه شعرتون رو برام بخونين تا بنويسم…
ـ اگه اجازه بدين مي خوام يه كم اصلاحش كنم…
هفته ي ديگر هم شعرش را اصلاح كرده بود هم خودش را. پوست صورتش سفيدتر و تازه تر شده بود. شعر را از دستش گرفتم كه با خطي خوش روي يك كاغذِ روغني نوشته بود. اين بار بيشتر به صورت هم خيره شديم.
ـ من هم داستان مي نويسم…
ـ چه خوب…
رفتم تا هفته ي ديگر يكي از داستانهايم را برايش با خط خوش بنويسم و برايش بياورم. هيچ كدام از دوستانم كه مي شناختمشان و دست خطشان خوب بود ، راضي نشدند، داستان بيست صفحه اي من را بنويسند تا اينكه در لابلاي جوابهايشان راه حل را پيدا كردم.
ـ به من چه؟
ـ برو كلاس خط، خودت بنويس تا بلكه اين عاشقي حداقل دست خطت رو خوب كنه…
ـ خيلي زياده، امتحان دارم…
ـ برو بده تايپ كنن…
و رفتم داستانم را تايپ كردم. اولين بار بود كه كلمات داستانم را منظم و با خط تايپ شده مي ديدم.
ـ چه جالب اسمش چيه؟…
برگه ها را كه دستم داد فهميدم تايپيست فراموش كرده اسم داستانم را تايپ كند.
ـ شما بخون… بعد يك اسم پيشنهاد بده … مي خوام بدونم چه قدر باهم تفاهم داريم…
ـ در چه زمينه اي ؟
ـ چي؟…
ـ تفاهم…
ـ آه… در زمينه ي پيدا كردن اسم براي يك داستان…
و اسمش را گذاشت( سرزمين عاشقان بي اسم ) . تفاهممان بد نبود چون اسمي كه من انتخاب كرده بودم اين بود:
( زندگي يِ سگي) . خوب. كارمان شده بود براي شعر هايي كه او به من مي داد و داستانهايي كه من به او مي دادم اسم انتخاب كنيم. اسم ها را اول بعد از پايان جلسه ي ادبي به هم مي داديم بعد به خاطر صحبت بيشترراجع به علت انتخاب اسم ها، توي كافه ترياي دانشگاه وعده كرديم و دست آخر براي نقد نوشته هايمان توي پارك كنار زاينده رود روي نيمكتي پشت درختها كنار هم مي نشستيم…
صداي درچه دار كلانتري مثل شيپور بيدار باش توي گوشم مي پيچد.
ـ لابد همه ي اين دختر پسرها كه تو پارك وعده مي كنن دارن ادبيات اين مملكت رو نقد مي كنن؟… مواظب باشين نقد هاتون به جاهاي باريك نكشه…
و انگشتش را توي سوراخ شماره گير تلفن جا مي دهد.
ـ تو رو خدا…
درجه دار مي چرخاند.
ـ تو رو قرآن…
شماره گير انگشت درجه دار را بر مي گرداند.
ـ غلط كردم… ديگه تكرار نمي كنم… تعهد ازم بگيريد…
درجه دار دهني را بين سر و شانه اش گير مي دهد و لبخند مي زند. انگار مي خواهند از او عكسي به يادگار در صفحه ي روزنامه چاپ كنند.
ـ فكر كردي اينجا مدرسه است؟… دختر جون اگه من بخوام به اين التماسا توجه كنم كه سنگ رو سنگ بند نمي شه…
ـ حالا ايندفعه رو ببخشيد ديگه تكرار نمي شه.
ـ تو خفه شو.
ـ چشم.
در اتاق باز مي شود و درجه دار از پشت ميزش جاكن مي شود و محكم پا مي چسباند.
ـ تو از جريان تصادف ديروز خبر داري؟
ـ بله قربان
ـ بيا تو دفترم.
دوباره پا مي چسباند. پرونده اي را از كشوي ميزش بيرون مي كشد و كلاهش را از كنار تلفن بر مي دارد، مي تكاند و روي سرش جا مي دهد.
ـ ما چي كار كنيم.
طوري به ما نگاه مي كند كه انگار نه انگار نيم ساعت است ما را نشانده روي اين صندلي ها و شماره ي منزل بيتا را گرفته تا به پدر و مادرش تلفن بزند.
ـ همراه من بياييد…
دنبالش راه مي افتيم . در را برايش باز مي كنم. مي رود سمت حياط پاسگاه.بيتا با فاصله از من راه مي رود و هر چه نگاهش مي كنم ،نگاهم نمي كند.
ـ همين جا وايستين تا من بيام.
سوت كشداري مي زند. نگهبان در كلانتري سرش را بر مي گرداند.
ـ احمدي… نذار اينا برن بيرون…
بر مي گردد توي سالن. دنبالش راه مي افتم.
ـ غلط كردم… گه خوردم…
مي ايستد. زل مي زند توي چشمهايم.
ـ مگه نگفتم بيرون وايستا…
باد پرچم را تكان مي دهد. يك دست پيرمردي را با دستبند بسته اند به نرده هاي كلانتري و با دست ديگر خشتكش را مي خاراند. بيتا چند متري از من فاصله دارد. ايستاده و نوك كفشش را مي سايد روي بند موزاييك ها.
ـ اگه بفمند دانشجوييم
تك سرفه اي مي كنم .
ـ اگه بفهمند دانشجوييم خيلي بد مي شه…
نگاه بيتا به موزاييك هاست.
ـ بايد كاري كنيم كه فكر كنن دانش آموزيم… حواست اينجاست؟… كسي كه اينجا نيست. چرا مي ترسي به من نگاه كني؟ بيتا…بيتا… نميدونستم اينقده ترسويي .
فين فين مي كند. صورتش را با دو دست مي پوشاند و شانه هايش تكان مي خورند.
ـ چرا گريه مي كني؟… مگه چي شده؟اعداممون كه نمي كنن.
ضربه اي به كفشم مي خورد.سرم را مي چرخانم. نوك پوتين سربازي است.
ـ چي بهش مي گي؟
ـ هيچي.
ـ هيچي؟
ـ گفتم گريه نكن…
ـ آبروش رو بردي، گولش زدي،پاشو كشوندي كلانتري اونوقت مي گي گريه نكن.
شانه هاي بيتا تندتر تكان مي خورد.
ـ سركارجون… چه آبروريزي اي؟ ما تو پارك داشتيم…
ـ حرفاتو نگه دار برا قاضي.
ـ قاضي؟!!
ـ بله پس چي؟فكر كردي به همين راحتي ولت مي كنن.
از من دور مي شود.صداي نگهبان در سرش را بر مي گرداند.
ـ هو و و و ي
ـ چته؟
ـ به رضايي بگو بياد ده دقيقه ديگه پست من تموم مي شه.
بي آنكه جوابش را بدهد مي رود سمت پيرمرد و دستبندش را باز مي كند و باهم مي روند سمت اتاق هايي كه گوشه ي كلانتري ساخته اند. پشت سرم را نگاه مي كنم. مي خواهم به بيتا بگويم گريه نكند،نمي گويم.
ـ هو و و ي
درجه دار است. تك پرونده اش شده ده پانزده تا پرونده.
ـ بيا اينجا.
ـ سلام.
ـ اون كجاست؟
ـ بيرونه .صداش كنم؟
ـ نه.
پرونده ها را دستم مي دهد و خودش مي رود بيرون به سمت بيتا.فقط سايه ي دست درجه دار را مي بينم كه كوتاه وبلند مي شود.مي خواهم بروم طرفشان ،نمي روم. روي ديوار سالن همه چيز هست. ( هنگام خروج از بانك مواظب كيفتان باشيد) -( ايدز ،قاتل خاموش ) - ( شنبه ها ناهارچلو مرغ، شام كوكو سبزي) – (رضايي پاسِ دو) – ( تعويض پلاك : مدارك…).
ـ بذار بره…فقط مواظب باش آخرين باري باشه كه مي بينمت…
مي آيد به طرفم. جلوي ديدم را سد كرده.
ـ همراه من بيا…
در اتاق را با نوك كفش هل مي دهم تا بسته شود.
ـ اينا رو كجا بذارم جناب سروان؟
كلاهش را مي گذارد كنار تلفن.به ميزش نزديك مي شوم. مي نشيند پشت ميزش و گوشي را دست مي گيرد.
ـ سلام… يه ساعت پيش زنگ زدم كسي گوشي رو بر نمي داشت. … آره… متري چند حساب كرد؟… بهش مي گفتي… نه بابا … خودش مي دونست… كي؟… بگو فرداشب بيان امشب مرادي نمي آد بايد جاش وايستم… آره… باشه…
خودت بگو… هفت و هشت خوبه… باشه… بابادم اگه خواست بياد…
گوشي را مي گذارد و چند لحظه اي به تلفن خيره مي شود. انگار بخواهد حس بگيرد براي اجراي نقشش.انگشتش را مي كوبد روي ميز. پرونده ها را مي گذارم جاي ضربه ي انگشتش.نفس عميقي مي كشم.
ـ برو عقب…
مي روم.
ـ عقب تر…
مي روم.
ـ سيصد بار مي شيني و بلند مي شي… بشمار يك…بشمار دو …
همينطور كه مي شمرد و من مي نشينم و بلند مي شوم از پشت ميزش جدا مي شود.شماره ي پانزده به نزديكم مي رسد. تا شماره ي سي، وراندازم مي كند. شماره ي چهل و دو، در را باز مي كند.چهل وهفت تا پنجاه را با اشاره ي دست مي گويد .
ـ محمودي… بيا اينجا…
شصت و دو، عرقم مي زند.شصت و سه ، محمودي مي آيد.با اينكه نه مي شمرد نه دستش اشاره مي كند ،مي نشينم و بلند مي شوم.
ـ سيصد بار مي شينه و بلند مي شه بعد يه تعهد ازش مي گيري و مي ذاري بره.اگه كسي زنگ زد بگو رفته كلانتري هشت دنبال پرونده تصادفي ديروز… اگه سروان جوادي سراغ منو گرفت بگو سرهنگ فتحي فرستادتشون ماموريت…
بلند مي شوم.
ـ تا حالا چندتا شده؟
مي نشينم.
ـ هفتاد و چهارتا…
بلند مي شوم.
ـ دروغ كه نمي گي؟
مي نشينم.
ـ نه…
ـ تو از سي و پنج شروع كن.
سرباز به سي و هشت كه مي رسد ،درجه دار از اتاق بيرون مي رود. شصت وسه ، سربازدر اتاق را باز مي كند و توي سالن را ديد مي زند. شصت و هشت مي نشيند پشت ميز درجه دار. هفتاد و نه شماره مي گيرد. هشتاد و سه :
ـ الو سلام. چطوري؟ يه لحظه گوشي…
مي نشينم . كف دستش را مي چسباند به دهني.بلند مي شوم.
ـ بسه… برو و ديگه از اين غلطا نكن… دوباره سلام … يادي از ما غريب غربا نمي كني… بگو عزيزم…
در را مي بندم. نگهبان ،در را باز مي كند .
ـ سيگار داري؟
حالا توي خيابانم. بيرون كلانتري .
ـ نه عزيز … سيگاري نيستم…
……………………………………………………………………………………مهدي باتقوا
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32371< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي